عرفان عرفان ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

عرفان پسر کوچولوی مامان وبابا

بدون عنوان

سلام صبح بخير . فكر كنم اين چند روزي كه گذشت روزهاي سختي براي همه ما بود از يك طرف مامان جون رو براي عمل پا به تهران بردند و پريروز هم من تب شديدي كردم و مامان و بابام منو پيش دكتر بردند و امپولي هم به من دكتر داد كه به علت اصرار من اونو نزدند اما شب تب من بيشتر شد و صبح براي زدن آمپول رفتم البته نه با دل خود بلكه با زور و كلك ، اما بدليل تب شديد آمپول را نزدند  تا اينكه غروب دو مرتبه منو دكتر بردند و دكتر دستور داد آمپول را بايد بزنم و مامان و بابام به هر كلكي شد اين آمپول را زدند و منم از اين فرصت استفاده و كيف كلاس قرآنم را خريد كردم صبح امروز تب من كم شد خدا را شكر .
28 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام دو عكس كه بابام در روز 14 خرداد از جنگل ميان روستاق گرفته بود را براي دوستان عزيزم مي ذارم .   ...
19 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام خبر جدیدی که برام اتفاق افتاده ، 9 خرداد دخترعموی دومم به نام ثمین خانم به دنبا اومد . برای همین چند روزی که دوست دارم و می گم به مامان و بابام که منم داداش می خوام دیشب هم به دیدنش رفتیم سپس خونه امیررضا رفتیم که حالش بد بود حیوونکی خیلی لاغر شده بود . انشاء الله که زودتر خوب بشه (آمین ) .البته یادم رفت 14 خرداد هم به اتفاق باباجون و مامان جون و دائی علی  و پچه هاش به جنگل رفتیم و در سال 92 ، تنم را به آب زدم یعنی شنا کردم . ...
16 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام . ديشب مامانم بمدت دو روز به تهران رفت و من اجباراً خونه مامان جون موندم  . چند تا عكس از خودم براي مشتاقان ديدنم مي فرستم انشاءاله كه از ديدنشون خوشتون بياد و نظرات خودتون را برام بنويسيد . ...
5 خرداد 1392

زبان انگلیسی

چیزی که برام خیلی جالبه علاقت به یادگیری چیزای جدیده..مثلا جدیدا خیلی دوست داری کلمات رو به زبان انگلیسی یاد بگیری با اینکه من ترجیح میدم از کلاس دوم یادگیری زبان جدید رو شروع کنی ولی فعلا اعداد رو تا ده به زبان انگلیسی با اصرار خودت یاد گرفتی...با خودم فکر میکنم کاش این علاقه به یادگیری چیزای جدید رو ادامه بدی..کاش این اشتیاق باهات بمونه... ...
3 خرداد 1392

روز پدر

 سلام گل پسری.. امروز جمعه 3خرداد روز پدر هست وبه لطف شما خیلی عالی بابات سورپرایز شد.. چهارشنبه شب رفتیم خرید ویک پیراهن خوشگل واسه بابایی خریدیم..(البته شما از چند روز قبل مدام یادآوری میکردی..)از همون لحظه فقط پرسیدی به بابا بگم؟؟ومن ازت خواستم که یک روز صبر کنی ...ولی از لحظه ایی که رسیدیم خونه تمام تلاشتو کردی تا یه جوری به بابات خبر بدی.. بالاخره هم فردا صبح که بیدار شدی طاقت نیاوردی که شب بشه وبه بابات گفتی ..جالب اینجا بود که اصرار داشتی من چیزی به بابا نگفتم فقط گفتم یه چیزی خریدیم که میتونی بپوشی وبری بیرون....باباتم که اصلا نفهمید تو لو دادی باید به داشتن همچین پسر دهن لقی افتخار کنم.... ...
3 خرداد 1392
1