بدون عنوان
سلام صبح بخير . فكر كنم اين چند روزي كه گذشت روزهاي سختي براي همه ما بود از يك طرف مامان جون رو براي عمل پا به تهران بردند و پريروز هم من تب شديدي كردم و مامان و بابام منو پيش دكتر بردند و امپولي هم به من دكتر داد كه به علت اصرار من اونو نزدند اما شب تب من بيشتر شد و صبح براي زدن آمپول رفتم البته نه با دل خود بلكه با زور و كلك ، اما بدليل تب شديد آمپول را نزدند تا اينكه غروب دو مرتبه منو دكتر بردند و دكتر دستور داد آمپول را بايد بزنم و مامان و بابام به هر كلكي شد اين آمپول را زدند و منم از اين فرصت استفاده و كيف كلاس قرآنم را خريد كردم صبح امروز تب من كم شد خدا را شكر .
نویسنده :
عرفان
9:43